دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت بلکه از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را، رودخانه ها، درختها، آدمیان و پرنده ها و نفرت از روانش رخت بر بست دلداده به دیدنش آمد و یاد آور وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن،ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام»
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد
گفت پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی.